از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن شاغل» ثبت شده است

کاش میتونستم یه خونه اجاره کنم ! این روزها خیلی به این موضوع فکر میکنم که چقدر به تنهایی احتیاج دارم و چقدر جو خونه رو اعصابمه! 
نمیدونم به جز ازدواج تو جامعه ی ایران یه دختر چه راه دیگه ای واسه جدا شدن از خانواده اش داره!؟ دوست دارم زندگیم برا خودم باشه و کسی کاری به کارم نداشته باشه و فقط هرزگاهی بتونم بیام و خانواده امو ببینم! الان هیچ چیزی تحت کنترل خودم نیست...راستش خیلی هم نمیتونم شکایتی کنم چون برا درست کردن همچین وضعیتی بی تقصیر نیستم و پدر مادرم حق دارند که خونه اشون پر رفت آمد باشه ...دوست دارن که بچه هاشون بیان و برن و خوش باشن! برا منی که فعلا ناچارم در همچین فضایی زندگی کنم سخته!
از لحاظ مالی مشکلی نیست اگر که بخوام خونه بگیرم ولی شاید بین فامیل انتخاب معقولی نباشه! 
شاید بهترین تصمیمی که الان گرفتم همون تحصیل خارج از کشور باشه! فقط پروسه طولانیشه که کلافه ام کرده


فردا تعیین سطح زبان دارم! یه مدت میخوام برم کلاس زبان! کاش اونقدری پیشرفت کرده باشم که آبان ماه بتونم امتحان بدم و چند ماه بعدش اپلای کنم! 
آیدل
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کم کم دارم به محیط کارم عادت می کنم! حقوق اولم رو هم گرفتم و خیلیم بهم چسبید! چون تاریخ شروع به کارم از 16 شهریور بود برا همین حقوق مهر و شهریور با هم واریز شد..

یکی از همکارا بهم گفت که قیافه ام براش اشناست! که بعد فهمیدیم هم دانشگاهی هستیم و خوابگاهمون هم مشترک بوده

یه مقدار در مورد مشکلات محیط کار صحبت کرد و اینکه چقدر روزای اول براش سخت بوده  

شاید از قیافه زار من فهمیده بوده که تو وضعیت درستی نیستم! ولی به هر حال حرفاش خیلی بهم کمک کرد که انقدر تو سر خودم نزنم بابت این شرایط داغونی که توش گرفتار شدم و بهم امیدواری داد که کم کم همه چی درست میشه

مدیر گروه چپ و راست از مشلات بیمارستان میپرسه و نمیدونم وقتی هیچ کار خاصی نمیکنه یا نمیتونه بکنه چرا انقدر ازم سوال میپرسه! یه لیست بلند بالا براش ردیف کردم از مشکلات بیمارستان ..از اینکه چقدر سر تعداد مریض با رئیس بیمارستان کلنجار میرم!

تقریبا مطمئن شدم که نمیتونم و نمیخوام که اینجا موندگار بشم! دکتر "س" حسابی رو اعصابمه و دلم میخواد یه روز که داره افتخارات پی در پی زندگیشو به رخ من میکشه محافظه کاری رو بذارم کنار و بهش بفهمونم از نظر من هیچی نیست وقتی حتی نصف موظفی هیئت علمی رو پر نمیکنه و همه دانشجوهاشو با 60 تا بیمار میفرسته به امان خدا و میره دنبال بیزینس و من بدبخت باید جور بی لیاقتیشو بکشم!

کار کردن تو بیمارستانای دولتی یه اعصاب فولادی میخواد که من ندارم! اگه این وسط مسئول عملکرد دانشجو هم باشی دیگه باید ظرفیتت رو دو برابر کنی که بازم من ندارم این ظرفیتو!

از وضعیت دانشگاه راضی ترم تا بیمارستان! فیدبکای خوبی از دانشجوهام میگیرم که خیلی برام ارزشمنده! اعتماد به نفس از دست رفته ام داره برمیگرده ...سعی میکنم شرایط بر وفق مرادم باشه و هر چی رو که نمیتونم تغییر بدم به درک واصل میکنم!

دوباره دارم زبان میخونم . تنها تفریحم در حال حاضره که خیلی خوبه

دیگه اینکه یه دعوا و کتک کاری حسابی تو بخش داشتیم بین یکی از دانشجوها و همراهای بیمار!

تا به امروز یه همچین دعوایی از فاصله نزدیک ندیده بودم ...ماجرا اینجوری شروع  شد که یکی از همراهای بیمار که یه پسر جوان بود داشته یکی از دانشجوهای دخترو دید میزده و بعد چند بار تذکر که همراه بیمار نباید تو بخش باشه با یکی از دانشجوهای پسر درگیر میشه! حسابی میزنن همدیگرو لت و پار میکنن و طبق معمول همیشه حراست گوشی رو جواب نداد و مجبور شدیم زنگ بزنیم 110.  بعد دختره با هم کلاسیش جنگ و دعوا راه میندازه که تو چی کاره منی که این وسط غیرتی شدی!

خلاصه که همراهه از دانشجو من شکایت میکنه که باید یه تومن بریزی به حسابم که از شکایتم صرف نظر کنم

طبق معمول, خاله زنکای بخش انگشت اتهام رو میگیرن سمت دختره که بره حجابشو درست کنه!!!

در نهایت رئیس بیمارستان تهدیدش میکنه که اگه شکایتشو پس نگیره به جرم توهین به کادر درمان ازش شکایت میکنیم که خوشبختانه ختم بخیر شد.....!

آیدل
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه میزگرد تشکیل دادن متشکل از سه پسر بچه دبستانی و موضوع بحث این بود که دوست دارین وقتی از مدرسه برمیگردین مامان خونه باشه یا نه!؟

دوتاشون میگفتن من مامانم خونه نباشه ناراحت میشم و غصه میخورم! یکیشون خیلی روشنفکر تشریف داشت و میگفت که من دوس دارم خونه باشه ولی مامانم کارشو دوس داره! یعنی هم منو دوس داره هم کارشو! بعد وقتی میره سر کار فکر میکنم خوشحالتره! منم اینجوری خوشحالم که مامانم خوشحاله!

منم همینجور پشت تی وی قربون صدقه اش میرفتم!

دوره دبستان یکی از آرزوهای دست نیافتنیم این بود که صبح که از خواب پامیشم با مامان صبحانه بخورم و از مدرسه که برمیگردم مامان خونه باشه! 

این آرزو هیچ وقت محقق نشد! بعد که دیگه رفتم دانشگاه و دید و بازدیدای ما به 5-6 بار در سال محدود شد و من به این موضوع عادت کردم که وقتی برمیگردم خونه کسی منتظرم نباشه!......ولی خاطرم هست که همیشه یه حس نا امنی یه جور استرس بیخود از نبود مادرم و از تاخیراش داشتم! فکر میکنم حالا که کنار خانواده ام هستم و مادرم دیگه سرکار نمیره خیلی مشتاقم که سریع برگردم خونه! یکی در رو برام باز کنه! همه اتاقارو بگردم پیداش کنم و بهش سلام بدم و ریز به ریز اتفاقات بیمارستانو براش تعریف کنم و دستامو بشورم باهم نهار بخوریم!


اینکه این شیوه تربیتی اثرات مثبت بسیاری روی بچه ها داره شکی درش نیست!

ولی مطمئنم روی تمایل من به تنهایی و درونگرایی هم بی تاثیر نبوده!


پی نوشت 1: یه بار یکی از دوستام میگفت ناراحتی من از این نیست که توو عمرم حتی یه بار دست از پا خطا نکردم! ناراحتیم از اینه که انقدر پرتم که پدر مادرم حتی احتمال نمیدن که ممکنه خلاف کنم!

حالا شده حال و روز این روزای من!!

مامان و بابا خوش و خرم من و ول کردن دوتایی  به شکلی کاملا عشقولانه پاشدن رفتن سفر!!ی

الان شرایط جون میده واسه خلاف کاری :)

ولی موضوع اینه که با بد بی عرضه ای طرفن


پی نوشت2: یه هفته از ماه به خودم  میگم سردرد و تهوع و همه علائم افسردگیت به خاطر دوره پی ام اسه!

هفته بعدیش به خودم میگم همه احساس ضعفت به خاطر دوره پریودیه زودی تموم میشه

هفته بعدیش به خودم میگم هنوز تعادل هورمونیت برقرار نشده چند روز دیگه خوب میشی

و این گونه است که  فقط یه هفته در ماه میشه روم حساب کرد! 

به نظرم خدا یه سیستم بهترم میتونست واسه این فرایند زاد و ولد طراحی کنه!! کلا نمیفهمم چه پدر کشتگی با زنا داشته؟

آیدل
۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر