از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

یه اقای حدودا 45 ساله دانشجو ارشد دانشگاست! استاد راهنماش هم اتاقی منه و هرزگاهی که منتظر استادشه در مورد روند تزش و کارایی که باید انجام بده باهام مشورت میکنه...هر دوتامون سرمون تو لپ تاب بود که یهوبرگشت بهم گفت حالا این مقاله من ISI بشه دانشگاه بهم جایزه میده؟؟!! ...خندیدم...

برا منی که فکر میکنم برا خیلی کارایی که میخواستم تو زندگیم بکنم دیر شده وجود همچین آدمی خوشاینده

 ازش پرسیدم چرا اینهمه مدت ادامه تحصیل نداده؟

یه ذره فکر کرد و گفت از رو بیشعوری

دوباره خندیدم...گفتم نه منظورم اینه که شما دیگه به این مدرک نیازی نداری!

گفت نیاز ندارم ولی علاقه که دارم!

قانع شدم.....

از اتاق رفت بیرون ...یه نیم ساعت بعد برگشت به عکس انشتین بالا سرم اشاره کرد گفت تو تا حالا قیافه جوونیای انشتین رو دیدی؟؟

گفتم نه

گفت منم ندیدم! هنوز خیلی مونده قیافه ام شبیه انشتین بشه! یعنی هنوز خیلی وقت دارم به مرحله ای برسم که کارای خاص تو زندگیم بکنم! شاید منم تو همین سنی که هستم یهو یه جرقه ای تو زندگیم اتفاق بیفته که یه کار فوق العاده تو زندگیم بکنم! انیشتین معروف قیافه اش برا 20 سالگیش نیست! برا میانسالیشه

قانع شدم...خیلی قانع شدم

چند دقه بعد برگشت بهم گفت اصلا آدم باید حالش خوب باشه! من الان حالم خوبه! مهم نیست قبلش چی کار کردم....

آیدل
۲۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کم کم دارم به محیط کارم عادت می کنم! حقوق اولم رو هم گرفتم و خیلیم بهم چسبید! چون تاریخ شروع به کارم از 16 شهریور بود برا همین حقوق مهر و شهریور با هم واریز شد..

یکی از همکارا بهم گفت که قیافه ام براش اشناست! که بعد فهمیدیم هم دانشگاهی هستیم و خوابگاهمون هم مشترک بوده

یه مقدار در مورد مشکلات محیط کار صحبت کرد و اینکه چقدر روزای اول براش سخت بوده  

شاید از قیافه زار من فهمیده بوده که تو وضعیت درستی نیستم! ولی به هر حال حرفاش خیلی بهم کمک کرد که انقدر تو سر خودم نزنم بابت این شرایط داغونی که توش گرفتار شدم و بهم امیدواری داد که کم کم همه چی درست میشه

مدیر گروه چپ و راست از مشلات بیمارستان میپرسه و نمیدونم وقتی هیچ کار خاصی نمیکنه یا نمیتونه بکنه چرا انقدر ازم سوال میپرسه! یه لیست بلند بالا براش ردیف کردم از مشکلات بیمارستان ..از اینکه چقدر سر تعداد مریض با رئیس بیمارستان کلنجار میرم!

تقریبا مطمئن شدم که نمیتونم و نمیخوام که اینجا موندگار بشم! دکتر "س" حسابی رو اعصابمه و دلم میخواد یه روز که داره افتخارات پی در پی زندگیشو به رخ من میکشه محافظه کاری رو بذارم کنار و بهش بفهمونم از نظر من هیچی نیست وقتی حتی نصف موظفی هیئت علمی رو پر نمیکنه و همه دانشجوهاشو با 60 تا بیمار میفرسته به امان خدا و میره دنبال بیزینس و من بدبخت باید جور بی لیاقتیشو بکشم!

کار کردن تو بیمارستانای دولتی یه اعصاب فولادی میخواد که من ندارم! اگه این وسط مسئول عملکرد دانشجو هم باشی دیگه باید ظرفیتت رو دو برابر کنی که بازم من ندارم این ظرفیتو!

از وضعیت دانشگاه راضی ترم تا بیمارستان! فیدبکای خوبی از دانشجوهام میگیرم که خیلی برام ارزشمنده! اعتماد به نفس از دست رفته ام داره برمیگرده ...سعی میکنم شرایط بر وفق مرادم باشه و هر چی رو که نمیتونم تغییر بدم به درک واصل میکنم!

دوباره دارم زبان میخونم . تنها تفریحم در حال حاضره که خیلی خوبه

دیگه اینکه یه دعوا و کتک کاری حسابی تو بخش داشتیم بین یکی از دانشجوها و همراهای بیمار!

تا به امروز یه همچین دعوایی از فاصله نزدیک ندیده بودم ...ماجرا اینجوری شروع  شد که یکی از همراهای بیمار که یه پسر جوان بود داشته یکی از دانشجوهای دخترو دید میزده و بعد چند بار تذکر که همراه بیمار نباید تو بخش باشه با یکی از دانشجوهای پسر درگیر میشه! حسابی میزنن همدیگرو لت و پار میکنن و طبق معمول همیشه حراست گوشی رو جواب نداد و مجبور شدیم زنگ بزنیم 110.  بعد دختره با هم کلاسیش جنگ و دعوا راه میندازه که تو چی کاره منی که این وسط غیرتی شدی!

خلاصه که همراهه از دانشجو من شکایت میکنه که باید یه تومن بریزی به حسابم که از شکایتم صرف نظر کنم

طبق معمول, خاله زنکای بخش انگشت اتهام رو میگیرن سمت دختره که بره حجابشو درست کنه!!!

در نهایت رئیس بیمارستان تهدیدش میکنه که اگه شکایتشو پس نگیره به جرم توهین به کادر درمان ازش شکایت میکنیم که خوشبختانه ختم بخیر شد.....!

آیدل
۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر