از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «این روزها» ثبت شده است

این پروسه اپلای دیگه کم کم داره خستم میکنه! دیروز و امروز رو برا نوشتن توصیه نامه صرف کردم و هنوز دوتای دیگه هم باید بنویسم! مسئول کارگزینی هم میگه گواهی کار به خودت نمیتونیم بدیم و فقط به مقصد میفرستیم که بهش گفتم اخه چند تا دانشگاه میخوام بفرستم و نمیشه که مخاطب بذارین برا نامه ها! خلاصه چشمم آب نمیخوره بتونه کاری برام بکنه! اینه که تصمیم گرفتم همون حکم و ابلاغ تدریسمو بدم ترجمه...راستش بیمارستان کودکانم خیلی داره بهم فشار میاره! همه جوره انرژی بر و خسته کننده است! مدیریت کردن درس و کار و اپلای برام سخت شده! نمیدونم اگه جواب اسکالرشیپ مثبت نباشه بعدش چی کار کنم! فکر نمیکنم دوباره انرژی داشته باشم و از اول همه رو شروع کنم! 

توصیه نامه نوشتن برا خودم خیلی سخت بود! ولی خنده دار بود! نشستم از خودم تا دلت بخواد تعریف و تمجید کردم...استادم اگه بخونه کلی بهم میخنده

هنوز امیدوارم! ..امیدوارم 

آیدل
۲۰ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بهت میگم دکتر برام تجویز کرده
گفتم آقا بدون بهیار نمیفرستن این بخش
با عصبانیت گفت معاینه ام میکنی یا نه؟؟
گفتم دفترچه ات همراهته؟ برات نسخه نوشته؟
گفت معلومه ایناهاش (دفترچه اشو باز کرد و گرفت جلوم)
گفتم این که خالیه
گفت کوری؟؟ ایناهاش نوشته ده جلسه 
بهش گفتم شما راست میگی چند لحظه تشریف داشته باشین


رفتم اتاق و زنگ زدم بخش اعصاب و روان...






آیدل
۲۴ آذر ۹۶ ، ۲۲:۴۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ایندفعه واقعا تر زدم! حسم درست بود و از اول میدونستم قراره قضیه به اینجا ختم بشه! اصلا از همون موقع که شماره مو به بهانه گرفتن اطلاعات دانشگاههای خارج از کشور گرفت و تا دو هفته بعدش هر روز تو تلگرام پست فوروارد کرد فهمیدم که ماجرا قراره بیخ پیدا کنه! 

امروز تو اتاق تنها شدیم! استرس داشتم و حس ششم میگفت الان وقتشه!  بلند شدم بیام بیرون که بحثو شروع کرد. در مورد یه مقاله ای که دیروز خونده بود صحبت کرد! پرسید متولد چندم! بهش گفتم

گفت به نظرت من متولد چندم؟ گفتم نمیدونم! گفت متولد 62 ام! 

گفتم اره فکرشو میکردم! بهت میخوره!

آبدارچی بخش اومد تو اتاق نگاش کرد خندید گفت میبینی چی میگه؟ میگه بهت میخوره 62 ای باشی... گفت البته میدونی فشار زندگی رو چهره ام اثر گذاشته! تقصیری نداری

یک سال از من کوچکتر بود! کلی خندیدیم! ولی یه جوری جمعش کردم

گفتم راستش چون قبلا یه رشته دیگه خوندی برا همین انقدر سن بالا گرفته بودمت

گفت دیگه هر کار بکنی فایده نداره:)) خراب کردی


آیدل
۲۴ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

باز دوباره این ترم واحد کارورزی منو تغییر دادن! هیچ جوره نتونستم با گروه سر این قضیه بحث کنم که بابا مگه من آچار فرانسه ام که هر جا دلتون میخواد منو میفرستین! کلی زحمت کشیدم ترم پیش حالا باید دوباره از اول شروع کنم!

راستی یه کلاس تاک شو زبان میرم تو یه آموزشگاه جدید با یه استاد خوب ! تنها ایرادش اینه همه خرپولای شهر تو کلاسمون جمعن :)) 

آیدل
۲۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

کتاب داستانی که برای کلاس زبانم میخونم در مورد یکی از معروفترین مدیرفروش های مایکروسافته که وقتی برای تعطیلات میره نپال و بچه هایی رو میبینه که مدرسه ندارن و برای اینکه به نزدیکترین مدرسه برسن باید کیلومترها پیاده روی کنن و از کوه بالا برن متحول میشه و به این فکر میکنه که چه اهمیتی داره که چندتا ویندوز بفروشه و چندتا نرم افزار جدید ارائه کنه وقتی هفتاد درصد بچه های نپال بیسواند و یه مرکز خیریه باز میکنه به اسم Room to Read که تا امروز فعالیتهاشو تو کشورهای مختلف ادامه داده و به مردم کمک کرده! خیلی کتاب جالب و تاثیرگذاریه!  خیلی روراست باهات صحبت میکنه و در مورد لحظاتی میگه که از تصمیمش پشیمان شده و از اینکه اونهمه ثروتی که میتونست از مایکروسافت بدست بیاره رو رها میکنه و به وضعیتی میرسه که حتی یه تعطیلات معمولی نداره و یا یه خونه معمولی رو نمیتونه بخره! که تا نزدیک چهل سالگیش نمیتونه دختری رو راضی کنه که بتونن باهم ازدواج کنن! خیلی این صداقتش برام قشنگ بود! و اینکه در نهایت به این فکر میکنه که کاری رو انجام میده که از ته دل دوست داره و این یعنی شجاعت و یعنی زندگی واقعی

کتاب بعدی که قراره تو کلاس تعریف کنم اسمش هست "خانه متروک" اثر چارلز دیکنز که در مورد طبقه کارگر انگلستانه! که هنوز نخوندمش و قراره برا جلسه بعدی یه قسمتش رو بخونم

استادم میگفت هیچ دقت کردی همه کتابایی که انتخاب میکنی در مورد فقر و سیاست و .. ایناست!؟ راستش خیلی به این موضوع فکر نکرده بودم!

ولی حس میکنم کتابایی که در مورد عشق و زندگی و مسائل خانوادگیه یا تخلیه دیگه جذبم نمیکنه!

ولی یکی از دلایل دیگه اش اینه که میخوام بیشتر با لغتهای مربوط به مسائل اجتماعی آشنا بشم. و این کتابها رو شخصیتم اثر میذاره واقعا

آیدل
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
یه مدتیه که واقعا وقت سرخاروندن ندارم! یعنی بعد از عوض شدن مدیر گروه تصمیم گرفتن که منم بشم معاون آموزشی..راستش هیچ تجربه ای ندارم! ولی خیلی هم مخالفت نکردم چون یادمه سر جلسه مصاحبه ازم پرسیدن چه پست ویژه ای داشتی که عملا من هیچ جا هیچ سمت خاصی نداشتم و برا همین خواستم یه سابقه ای داشته باشم! دو سه ماه دیگه امتحان آیلتس دارم ! ترم بندی جدید هم ارائه شده و باید برای کلاسهام اماده بشم! ولی همون ابتدای کار متوجه شدم که یکی از واحدهای پیشنیاز و اصلی تو یه ترم ارائه شده! که خوب برا شروع خیلی خوب بود. ولی در عوض چند روز بعد خانم دکتر ر تماس گرفت که گروه بندی کارورزیا اسم یه دانشجو رو جا گذاشتم و باید کل نامه ها رو تغییر بدیم!
کل امروز رو درگیر مشکلات انتخاب واحد دانشجوها بودم! همزمان در مورد دانشگاههای خارجی هم سرچ میکنم..نمیدونم چی میشه! امیدوارم که همه چی همنجوری پیش بره که میخوام!
آیدل
۱۶ شهریور ۹۵ ، ۲۰:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
کاش میتونستم یه خونه اجاره کنم ! این روزها خیلی به این موضوع فکر میکنم که چقدر به تنهایی احتیاج دارم و چقدر جو خونه رو اعصابمه! 
نمیدونم به جز ازدواج تو جامعه ی ایران یه دختر چه راه دیگه ای واسه جدا شدن از خانواده اش داره!؟ دوست دارم زندگیم برا خودم باشه و کسی کاری به کارم نداشته باشه و فقط هرزگاهی بتونم بیام و خانواده امو ببینم! الان هیچ چیزی تحت کنترل خودم نیست...راستش خیلی هم نمیتونم شکایتی کنم چون برا درست کردن همچین وضعیتی بی تقصیر نیستم و پدر مادرم حق دارند که خونه اشون پر رفت آمد باشه ...دوست دارن که بچه هاشون بیان و برن و خوش باشن! برا منی که فعلا ناچارم در همچین فضایی زندگی کنم سخته!
از لحاظ مالی مشکلی نیست اگر که بخوام خونه بگیرم ولی شاید بین فامیل انتخاب معقولی نباشه! 
شاید بهترین تصمیمی که الان گرفتم همون تحصیل خارج از کشور باشه! فقط پروسه طولانیشه که کلافه ام کرده


فردا تعیین سطح زبان دارم! یه مدت میخوام برم کلاس زبان! کاش اونقدری پیشرفت کرده باشم که آبان ماه بتونم امتحان بدم و چند ماه بعدش اپلای کنم! 
آیدل
۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
با همکارام افطاری رفتیم به یه رستوران نزدیک خونه! قرار بود همگی با همسر و بچه بیان! چند روز قبلش با ژ کلی سر به سر هم گذاشتیم که حالا که ما یار نداریم چه کنیم؟؟ گفتن نهایتش تا همون روز یکیو جور کنن...از شانس بد من ژ نتونست بیاد و منم تنها موندم..همگی جفت جفت نشستن کنار دست هم! دکتر ق گفت تا افطاری سال بعد بهت مهلت میدیم که شووهر کنی وگرنه افطاری بی افطاری...
جدیدا حس میکنم به این قضیه حساس شدم! قبلا اینجوری نبودم..خیلی برام مهم نبود..ولی حالا برام مهمه




واحدای ترم بعد رو مشخص کردن..به نسبت ترمهای قبل برنامه ام سبکتر شده و میتونم یکم به کارام فکر کنم..زبان بخونم و برای دکترا آماده بشم! ژ بالاخره بعد از دو هفته مرخصی اومد...گفتم چه عجب...گفت بعد جلسه برات تعریف میکنم
رفتیم تو اتاقش نشستیم و گفت جمعه عقدشه! خندید گفت به نامزدش گفته افطاری دعوت بوده! اونم گفته بریم با هم....بهش گفتم کاش میومدی باحال میشد...منو هم برا عقدش دعوت کرده



این گروه دانشجوهایی که استاد راهنماشون هستم همگی برا امتحان بیومکانیک غیبت کردن! آموزش هم براشون صفر رد کرده..بهشون گفتم چرا همچین کاری کردین؟ گفتن حوصله خوندن نداشتیم..با خودشون فکر کردن که اگر دسته جمعی غیبت کنن مشکلی پیش نمیاد..به عمرم همچین چیزی نشنیده بودم...دکتر ق  میگفت قبلش که به من گفتن نمیخوان بیان سر جلسه بهشون هشدار دادم که اموزش تنبیه تون میکنه! قبول نکردن. بعداز ظهر کل جزوه بچه ها رو جمع کردن!!!! فقط سه نفرشون سر جلسه حاضر بوده که بقیه کلی توهین و فحش بارشون کردن


آیدل
۱۳ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روزهای آخر ترم که نمرات را وارد می کنم خیلی کلافه میشم و مجبورم بیشتر ساعات روز رو با دانشجوها جر و بحث کنم! قبلا در حد اس ام اس و تماس تلفنی بود ولی حالا تلگرام هم بهش اضافه شده.. دانشجوم از 6 شده یک و بابت فعالیت بخش هم دو نمره ازش کم کردم و نیم ساعت با من بحث میکنه که چرا نمره بخش رو کامل نشده... در نهایت هم نتونستم قانعش کنم که وقتی نمره کتبی فاجعه باری میگیره چرا انتظار نمره خوب داره
برا ارتوپدی عملی هم یکی از دانشجوهام افتاده...حس میکردم این ترم رو به راه نیست و یه سری مشکلات داره! بهش گفتم دوباره بیاد امتحان بده پاسش کنم.

هفته دیگه قراره با همکارام بریم رستوران برای افطاری و دونگی حساب کنیم... دکتر ص میگه رییس دانشکده قرار نیست باهامون بیاد! جالبه هیچ وقت خودشو قاطی برنامه های ما نمیکنه :) به دکتر ص میگم خوب داره پرستیژشو حفظ میکنه!
دکتر ص میگه اره فکر کنم اگه از ریاست بره کنار تو برنامه هامون شرکت میکنه! همون لحظه دکتر ر دستاشو گرفت بالا و گفت ان شاء...
خندیدیم!!


دانشجوی دکتر ر بدون اینکه در بزنه اومد توو بهم میگه چیز هست؟ میگم کی؟ میگه چیز یعنی دکتر ر 
میگم نه نیومدن
میگه من جزوه میخواستم بذار ببینم اینجاست! 
بعد رفته طرف میز دکتر..بهش گفتم جناب ایشون نیستن تشریف ببرین هر موقع اومدن از خودشون بگیرین
سیبِ تو دستشو گرفت جلو دهنش یه گاز گنده گرفت با دهن پر گفت:  باشه!

یه خانم حدودا 45 ساله  از دانشجوهای ارشد اومد تو گفت میشه من یه سری مدارک بذارم اتاق شما و به خانم دکتر ص بگم از شما تحویل بگیرن؟
گفتم مگه تو اتاقشون نیستن؟
گفت چرا از اتاقشون صدا میاد گویا مهمان دارن و نمیخوام مزاحم بشم.

آیدل
۳۱ خرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
روز آخر کارورزی بود و باید از بچه­ ها امتحان میگرفتم! ساعت 3 جشن فارغ التحصیلیشون بود..منم دعوت بودم!
ورقه ها رو پخش کردم و چشمم افتاد به حلقه ازدواج یکی از دخترا! 
خوشحال شدم! یکی از پسرای کلاس عاشقش بود! از همون روزای اول فهمیدم که همدیگرو دوست دارن. روزی که گروههای کارورزی مشخص شد پسره به دکتر ص اصرار کرده بود که هم گروه باشن. ولی نشد
ظهری خسته بودم! یه کم هم سرم درد میکرد . حوصله جشنو نداشتم...ولی مامان اصرار کرد که برم
تو مراسم، مریم کنارم نشسته بود..بهش گفتم فهمیدی نامزد کردن
گفت با یکی از بچه های ارشد نامزد کرده نه با اون پسره
تعجب کردم! پسره رو نشونم داد! یه دسته گل بزرگ دستش بود

آخر مراسم بچه ها یه مسابقه پانتومیم دو نفری برگزار کردن که یکی از پسرا باید پانتومیم اجرا میکرد و یکی از دخترا حدس میزد
دختره و پسره هم گروه بودن!

نامزدشو نگاه کرد! نامزدش اشاره کرد که نرو.... دختره قبول نکرد و رفت رو سن!
نامزدش دسته گل رو گذاشت رو صندلی و از سالن رفت!

 

آیدل
۲۷ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر