از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

از روزگار رفته

یادداشت های آیدل

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

۲۵ مطلب با موضوع «این روزها» ثبت شده است

قبلا معتقد بودم که چنانچه هر کس خودش رو ملزم بدونه که درست عمل کنه سیستم خودبخود درست میشه!!

الان به این نتیجه رسیدم که اگر سیستم از اساس درست باشه آدما خودبخود درست عمل میکنن! 


رفتم روپوشمو عوض کنم دیدم یه ظرف پر از چغاله رو میزه!! 

هی لفتش دادم هی لفتش دادم که بالاخره صابش پیدا شه یه تارف به منم بزنه!! 

هیشکی نیومد و من تا آخر روز در کف چغاله ها موندم و برگشتم خونه و به جاش لواشک خوردم و در یک حرکت اعتراضی نهار نخوردم و گرفتم خوابیدم!

بابا ساعت 3 زنگ زد که ما تو راهیم و حدودای 4 میرسیم !!

گفتم بابا هیچی برا من نخریدین؟

گفت چرا چغاله خریدیم

آیدل
۳۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یه میزگرد تشکیل دادن متشکل از سه پسر بچه دبستانی و موضوع بحث این بود که دوست دارین وقتی از مدرسه برمیگردین مامان خونه باشه یا نه!؟

دوتاشون میگفتن من مامانم خونه نباشه ناراحت میشم و غصه میخورم! یکیشون خیلی روشنفکر تشریف داشت و میگفت که من دوس دارم خونه باشه ولی مامانم کارشو دوس داره! یعنی هم منو دوس داره هم کارشو! بعد وقتی میره سر کار فکر میکنم خوشحالتره! منم اینجوری خوشحالم که مامانم خوشحاله!

منم همینجور پشت تی وی قربون صدقه اش میرفتم!

دوره دبستان یکی از آرزوهای دست نیافتنیم این بود که صبح که از خواب پامیشم با مامان صبحانه بخورم و از مدرسه که برمیگردم مامان خونه باشه! 

این آرزو هیچ وقت محقق نشد! بعد که دیگه رفتم دانشگاه و دید و بازدیدای ما به 5-6 بار در سال محدود شد و من به این موضوع عادت کردم که وقتی برمیگردم خونه کسی منتظرم نباشه!......ولی خاطرم هست که همیشه یه حس نا امنی یه جور استرس بیخود از نبود مادرم و از تاخیراش داشتم! فکر میکنم حالا که کنار خانواده ام هستم و مادرم دیگه سرکار نمیره خیلی مشتاقم که سریع برگردم خونه! یکی در رو برام باز کنه! همه اتاقارو بگردم پیداش کنم و بهش سلام بدم و ریز به ریز اتفاقات بیمارستانو براش تعریف کنم و دستامو بشورم باهم نهار بخوریم!


اینکه این شیوه تربیتی اثرات مثبت بسیاری روی بچه ها داره شکی درش نیست!

ولی مطمئنم روی تمایل من به تنهایی و درونگرایی هم بی تاثیر نبوده!


پی نوشت 1: یه بار یکی از دوستام میگفت ناراحتی من از این نیست که توو عمرم حتی یه بار دست از پا خطا نکردم! ناراحتیم از اینه که انقدر پرتم که پدر مادرم حتی احتمال نمیدن که ممکنه خلاف کنم!

حالا شده حال و روز این روزای من!!

مامان و بابا خوش و خرم من و ول کردن دوتایی  به شکلی کاملا عشقولانه پاشدن رفتن سفر!!ی

الان شرایط جون میده واسه خلاف کاری :)

ولی موضوع اینه که با بد بی عرضه ای طرفن


پی نوشت2: یه هفته از ماه به خودم  میگم سردرد و تهوع و همه علائم افسردگیت به خاطر دوره پی ام اسه!

هفته بعدیش به خودم میگم همه احساس ضعفت به خاطر دوره پریودیه زودی تموم میشه

هفته بعدیش به خودم میگم هنوز تعادل هورمونیت برقرار نشده چند روز دیگه خوب میشی

و این گونه است که  فقط یه هفته در ماه میشه روم حساب کرد! 

به نظرم خدا یه سیستم بهترم میتونست واسه این فرایند زاد و ولد طراحی کنه!! کلا نمیفهمم چه پدر کشتگی با زنا داشته؟

آیدل
۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 3 ماه پیش در اوج افسردگی و فلاکت و بدبختی  و در حالیکه دکتر در حال دعوا کردن اینجانب بود زرتی زدم زیر گریه و با زبان بی زبانی تهدیدش کردم که اگه بخواد بیشتر از این اذیتم کنه کل پروژه رو میفرستم رو هوا و همه بار بندیلمو جمع میکنم میرم میشینم تو خونه پیش مامانم!

هنوز نمیفهمم که من چطور تونستم تو چشمای متعجب و دهان باز استادی به غایت "یخ" نگاه کنم و شر شر اشک بریزم!

امروز ایمیل زده و روزهای خوب و خوش و آفتابی و سرشار از موفقیت را برایم آرزومند شده و به صورتی کاملا محترمانه و نامحسوس نوشته که تکلیف این داده ها که شونصد روزه دست اینجانب هست چی شد؟

از صبح چند بار ایمیشو نگاه کردم ببینم نگارنده همون استاد محترمی هست که یه سلام خشک و خالی رو از آدم دریغ میکنه که فهمیدم بعله همونه

اینجاست که میشه به اثرات شگرف گریه بر تحول رفتاری مردان پی برد

آیدل
۲۲ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

سالی که گذشت برای من سال طولانی بود.... حس میکنم هر کدوم از اتفاقاتش دو سه سالی ازشون گذشته ...... سال 93 برای من سال تلخی نبود ولی اونجوری که میخواستم نشد! اوایلش تمام تلاشم رو کردم! قرار بود خیلی کارا بکنم ولی فکر کنم بعدش یادم رفت :) ...پست عید پارسال رو خوندم و حس میکنم خیلی خوشحالتر و راضی تر بودم نسبت به امسال


 فکر میکنم حجم اتفاقاتی که امسال برام افتاد انقدر زیاد بود که نتونستم کنترلشون کنم!

سالی بود که به دلایل مختلف توش خیلی گریه کردم و از این بابت خیلی ناراحتم!  همه انرژیمو صرف این کردم که خودم و اتفاقاتی که برام افتاد رو کنترل کنم و  آخراش یعنی این دو سه ماه آخر دیگه کم آوردم ...و الان خیلی احساس خستگی میکنم ...همه تلاشمو کردم از این وضعیت دربیام و خوب یه جاهایی موفق بودم و یه جاهایی نه... ....تعداد شکستهام بیشتر از پیروزیهام بود....یه چیزایی رو از دست دادم و همچنین یه سری آدمهایی که بودنشون برام مهم بود... اتفاقاتی برام افتاد که باعث شد خیلی به گذشته ام برگردم و نصف بیشتر سال رو به گذشته فکر کنم....خیلی توو خودم بودم و فکر میکنم هیچ وقت در زندگیم مثل حالا عصبی و گوشه گیر نبودم..هیچ وقت در زندگیم تا این حد اعتماد به نفسم پایین نبود......لپ مطلب این که سال 93 دختر خوشحالی نبودم...



خیلی خوشحالم از اینکه چیزی به اسم عید و سال جدید وجود داره! 

انگار همه آدمها موقع عوض شدن سال تصمیمات بزرگ میگیرن و مهم نیست این تصمیما چقدرشون عملی میشه و چقدشون فراموش میشه! مهم اینه که عید نوروز هر سال مثل تولدی دوباره است و همینکه حس کنی قراره همه چی از نو شروع بشه و قراره همه ی اتفاقات سال گذشته رو فراموش کنی و دوباره شروع کنی اتفاق خوشایندی هست. تجربه بهم نشون داده یکی در میان سال خوب داشتم و فکر میکنم سال جدید برای من سال خوبی باشه:)


پی نوشت:

من اگه جای اون پسر بودم ترجیح میدادم بمیرم تا اینکه فلج بشم
اما من ترجیح میدم زنده بمونم...مرگ قطعیته اما زندگی پر از احتمالاته
دیالوگ جیمی و ایمپ در سریال game of thrones


من بالاخره این سریالو دیدم..3فصلشو فعلا...تقریبا همه شخصیتایی که دوس داشتم کشته شدن انگیزه هامو واسه ادامه اش از دست دادم...یه سری مطلب در موردش نوشتم پرید...در همین حد بگم که شخصیت پردازی قوی داره و البته دیالوگای تاثیرگذار...با اینکه قرون وسطایی بود و سرشار از خون و خونریزی و یه سری روابط حال به هم زن  ولی در کل دوسش داشتم...در حد تبلیغاتش نیست ولی قشنگه

آیدل
۲۷ اسفند ۹۳ ، ۲۱:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

میگه طرف کل پس اندازش که حدود 60 میلیون بوده رو با خانمش و بچه 4-5 ساله اش ورداشته برده کانادا که اونجا کار پیدا کنه و ماندگار بشه..حدود یک سال اونجا خودش رو به اب و آتیش زده و کل پولشو خرج کرده و دست از پا درازتر برگشته

بعد  میگه اخه مرد حسابی اینجا کارمند رسمی ایران خودرو بودی! ازدواج کردی و بچه داری و زندگی خوبی داری! دیگه چه مرگت بوده که پاشدی رفتی همه زندگیتو خرج کردی و برگشتی!

.

.

من که باهاش بحث نکردم ولی مسلما 60 میلیون که کل زندگیش نبوده! فقط یه بخشیش بوده! بعد طرف جوان هم بوده و ارزش اینو داشته که یه بار ریسک کنه! بعد من شدیدا به جمله بالا معتقدم! حداقل اتفاقی که افتاده اینه که از فاز حسرت خوردن و زندگی در خارج از کشور اومده بیرون! فهمیده اینجوریام نیست که اونور برا  ماها سر و دست بشکونن و تا یه مدرک بهشون تحویل دادی بگن بفرما اینم کار!

من شخصا ادمای دنیا دیده رو به ادمای دنیا خورده ترجیح میدم! اینایی هم که به خاطر رویاهاشون ریسک میکنن رو به ادمایی که همیشه از وضع موجود راضی هستند ترجیح میدم! 

حالا این اقا میتونست یه کارایی بکنه که میزان ریسک مسافرتش رو بیاره پایین! مثلا باید اول تنها میرفت اگه شرایط جور بود زن و بچه اشو با خودش میبرد! اونم بچه 4 ساله.. یا اینکه فصلی رو انتخاب میکرد که مجبور نشه 6 ماه اول به خاطر درجه حرارت 60 درجه زیر صفر از خونه نتونه پاشو بذاره بیرون و نتونه کار کنه و مجبور شه که فقط خرج کنه!

ولی نفس عملش رو مثبت میدونم

حالا اینایی که تو فامیل موقع رفتنشون از حسادت منفجر شده بودن دلشون خنک شده و سوژه پیدا کردن برا مسخره کردن!


یکی از دوستام الان 4 ساله منو کچل کرده که بالاخره درسشو ادامه بده یا نده! ادامه دادن خوبه یا بده!

دیورز بهش گفتم ببین من که نمی دونم تو از زندگیت چی میخوای؟ اون موقع که من ادامه دادم یه هدفایی تو سرم داشتم که هنوزم باید 2-3 سال دیگه به خاطرشون تلاش کنم

ولی همین که 4 ساله منو بیچاره کردی که بالاخره بخونی یا نخونی! نشون میده یکی از حسرتای زندگیت ادامه تحصیله! حالا مهم نیست اینایی که ادامه دادن موفقند یا شکست خورده! تو ادامه بده که مجبور نباشی کل زندگیت حسرت بخوری! حداقلش اینه که میگی خوندم و به دردم نخورد! بدتر از اینکه نیست....

آیدل
۰۱ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر