دلشکسته
پنجشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۱ ب.ظ
روز آخر کارورزی بود و باید از بچه ها امتحان
میگرفتم! ساعت 3 جشن فارغ التحصیلیشون بود..منم دعوت بودم!
ورقه ها رو پخش کردم و چشمم افتاد به حلقه ازدواج یکی از دخترا!
خوشحال شدم! یکی از پسرای کلاس عاشقش بود! از همون روزای اول فهمیدم که همدیگرو دوست دارن. روزی که گروههای کارورزی مشخص شد پسره به دکتر ص اصرار کرده بود که هم گروه باشن. ولی نشد
ظهری خسته بودم! یه کم هم سرم درد میکرد . حوصله جشنو نداشتم...ولی مامان اصرار کرد که برم
تو مراسم، مریم کنارم نشسته بود..بهش گفتم فهمیدی نامزد کردن
گفت با یکی از بچه های ارشد نامزد کرده نه با اون پسره
تعجب کردم! پسره رو نشونم داد! یه دسته گل بزرگ دستش بود
آخر مراسم بچه ها یه مسابقه پانتومیم دو نفری برگزار کردن که یکی از پسرا باید پانتومیم اجرا میکرد و یکی از دخترا حدس میزد
دختره و پسره هم گروه بودن!
نامزدشو نگاه کرد! نامزدش اشاره کرد که نرو.... دختره قبول نکرد و رفت رو سن!
نامزدش دسته گل رو گذاشت رو صندلی و از سالن رفت!
ورقه ها رو پخش کردم و چشمم افتاد به حلقه ازدواج یکی از دخترا!
خوشحال شدم! یکی از پسرای کلاس عاشقش بود! از همون روزای اول فهمیدم که همدیگرو دوست دارن. روزی که گروههای کارورزی مشخص شد پسره به دکتر ص اصرار کرده بود که هم گروه باشن. ولی نشد
ظهری خسته بودم! یه کم هم سرم درد میکرد . حوصله جشنو نداشتم...ولی مامان اصرار کرد که برم
تو مراسم، مریم کنارم نشسته بود..بهش گفتم فهمیدی نامزد کردن
گفت با یکی از بچه های ارشد نامزد کرده نه با اون پسره
تعجب کردم! پسره رو نشونم داد! یه دسته گل بزرگ دستش بود
آخر مراسم بچه ها یه مسابقه پانتومیم دو نفری برگزار کردن که یکی از پسرا باید پانتومیم اجرا میکرد و یکی از دخترا حدس میزد
دختره و پسره هم گروه بودن!
نامزدشو نگاه کرد! نامزدش اشاره کرد که نرو.... دختره قبول نکرد و رفت رو سن!
نامزدش دسته گل رو گذاشت رو صندلی و از سالن رفت!