معضل زندگی
فکر کردم که شام نخورم! یعنی اشتها نداشتم! یه ذره هم حالت تهوع داشتم...کلی مطلب باید برا دکتر میفرستادم آماده نبود... سه روز تمام روشون کار کردم آخر سر تموم نشد! حسابی هم خوابم میومد....
ساعت 9 دراز کشیدم تا 12 وول خوردم و عین سه ساعت مامان هی بهم سر میزد و به هر ترتیبی بود میخواست یه چیزی به خورد من بده که گرسنه نخوابم!!
آخر سر به میوه رضایت دادم
ساعت 7 صبح همینکه نت رو روشن کردم از صداهای پشت سر هم پیامهای تلگرام فهمید بیدارم! بدو اومد تو اتاقم که ازم بپرسه صبحانه چی میخورم!
کلا از این مدل زندگی که دارم راضی نیستم! اینکه هی همه حواسشون بهم هست ! کارم چی شد پولمو گرفتم یا نه! کی میرم کی میام! سمینار چی شد؟ نامه دانشگاه چی؟
از اینکه همش مدیون کسی باشم از این حس بدم میاد!
دوست دارم مامانم بخوابه تا لنگ ظهر عین خیالشم نباشه که من مردم یا زنده
اینجوری راحت ترم! بذاره به حال خودم! انقدر نگران بدبختیام نباشه تا اخم میکنم زمین و زمانو نریزه به هم که بفهمه چرا!
تا یه مشکلی دارم خودشو به آب و آتیش نزنه! تا پول کم میارم نره حسابشو خالی کنه تو حساب من!!
اصلا از اینکه بچه کوچیک خانواده ام راضی نیستم!!
اینجوری تا میخوام یه کاری بکنم همش عذاب وجدان دارم! مجبورم همه جوانبو در نظر بگیرم و همش به این فکر کنم که پس مامان چی بابا چی؟
اول و آخرش کاری که دلم میخواد رو میکنم ولی این عذاب وجدانشه که ولم نمیکنه!